به یاد بهنود شجاعی

غروب صبح آخر بود

 

اذان می گفت:زندانبان

 

نماز آخر و سجاده ی خاموش

 

یک قاتل!

 

امید اصلا نبود آنجا

 

گلویم خشک و اشک از دیده بارانی

 

تمام واژه های التماس جاری

 

ولی انگار نه انگار آدمی آنجاست

 

طناب دار می خندد

 

مرا بهتر ز یک مادر

 

به آغوش می کشد آرام

 

چنان گوئی که قصد مادری دارد

 

و می داند که من بی مادر و تنها می

 میرم

کنار گوش من نجوا کند آرام

 

نترس من با تو می مانم

 

ولی آن سو دلی از جنس سنگ

 

هم وزن و رنگ مادران

 

قصد قصاص دارد

 

مرا موسیقی دار و طناب و همهمه

 

او را

نوای رقص جسم آویزان من در سر

 

صدای ضرب چارپایه

 

صدای یک تپش مانده

 

و من با آخرین تصویر مبهم از امید

 

با چشم خشکم التماس کردم

 

برایم مادری کن من یتیم هستم

 

طناب دار می خندد

 

مرا محکم تر از هر بار دیگر

 

در میان گیرد

 

صدای لرزش آهن به روی سطح

سیمانی

 

صدای گریه و راز پشیمانی

 

دریغ از شوکران جام سحرگاهی

 

به تقدیرم قصاص آمد

 

ز تدبیر کار نمی آید

 

همه با حسرت و اندوه می دیدند

 

یکی ازجنس مادر

 

مجری حکم قصاص نوجوانی شد

 

در این جشن غم و ماتم

 

به گاه قتل یک انسان

 

بهشت هم زیر پای مادران لرزید

 

[ پنج شنبه 30 مرداد 1393برچسب:, ] [ 12:55 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

یادتان باشد ...

ما از وحشت فراموش کردن دیگران است که


عکس آنها را به دیوار می کوبیم 


یا روی تاقچه می گذاریم


اما این را هم یادتان باشد


ذره ای در قلب


بهتر از کوهی بر دیوار است...

[ پنج شنبه 30 مرداد 1393برچسب:, ] [ 12:50 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]